در حال بارگذاری ...

سه سالی می‌شد که"لبخند با شکوه آقای گیل" مرا اسیر خود کرده بود و دائم فکر مرا به خود مشغول می داشت، اما وقتی به آن نزدیک می شدم، تردیدی عجیب مرا فرا می گرفت و باز از آن فاصله می گرفتم، با این حال همیشه این لبخند در ذهنم جای گرفته بود و رهایم نمی کرد و باز دوباره نزدیک شدن و باز همان تردید

سه سالی می‌شد که"لبخند با شکوه آقای گیل" مرا اسیر خود کرده بود و دائم فکر مرا به خود مشغول می داشت، اما وقتی به آن نزدیک می شدم، تردیدی عجیب مرا فرا می گرفت و باز از آن فاصله می گرفتم، با این حال همیشه این لبخند در ذهنم جای گرفته بود و رهایم نمی کرد و باز دوباره نزدیک شدن و باز همان تردید

سه سالی می‌شد که"لبخند با شکوه آقای گیل" مرا اسیر خود کرده بود و دائم فکر مرا به خود مشغول می داشت، اما وقتی به آن نزدیک می شدم، تردیدی عجیب مرا فرا می گرفت و باز از آن فاصله می گرفتم، با این حال همیشه این لبخند در ذهنم جای گرفته بود و رهایم نمی کرد و باز دوباره نزدیک شدن و باز همان تردید؛ این تردید شاید به دلیل آن بود که این اثر استاد رادی با بقیه آثار ایشان تفاوت داشت و تقریباً کار مشکلی بود. خصوصاً آن که قبلاً در حدود 35 سال قبل اجرا شده بود و این تردید و دو دلی ادامه داشت تا آن که اتفاقی تقریباً نامیمون باعث شد تمرین و اجرا‌ی نمایش "دکتر نون" را (البته و صد البته موقتاً) به تعویق اندازم و آن زمان بود که مصمم و محکم به سراغ"لبخند با شکوه آقای گیل" رفتم.
تمرین آغاز شد. همان جوش و خروش ها، همان دلهره ها و همان گرفتاری ها. در آغاز کار با یک عده آدم های خاص با روحیات عجیب مواجه شدیم و این ها فرزندان"گیلِ" بزرگ بودند که در اجتماع کوچک خانواده اجباراً در کنار هم زندگی می کردند؛ یک پیر دختر روانپزشک، یک دکترای فلسفه، یک جوان عاشق شکار و بیابان، یک بازاری، یک پزشک جراح پلاستیک و یک هنرمند نقاش؛ همراه با مادر که سر زایمان آخر به بیماری روحی دچار شده است. هیچ کدام دیگری را قبول ندارد و بیشترشان پیرو آن تز هستند که همه رقبا بمیرند تا من راحت زندگی کنم و در این میان حضور آقای گیل 73 ساله و عشق پرشورش به مستخدمه نوجوان خانه و...
"لبخند با شکوه آقای گیل" نهمین اثری است که از اکبر رادی به صحنه برده ام و اعتقاد دارم خوب هم کار کرده ام، هم خودم به عنوان کارگردان و هم گروه هنرمندان؛ چه بازیگران و چه طراحان. و همین جا بد نیست بگویم که بازی قدرتمندانه بهزاد فراهانی برای سال ها به یادگار خواهد ماند و این علاوه بر قدرت و استعداد بهزاد عزیز از تمرینات مداوم و عاشقانه او بوده است در طول تمرین که ای کاش جوانان بیشتری در گروه بودند و می دیدند که چگونه سر تمرینات از جان مایه می گذاشت. همین طور سعید نیک پور، فرزانه کابلی، علی رامز، مرتضی ‌ مسجدجامعی، بهنام تشکر، مهرخ افضلی، آیدا قهرمان، هستی مرزبان، هستی آتشی و پیمان عبیری که یک به یک با عشق آمدند و از کار خود لذت بردند و نتیجه اش کار زیبای شان در صحنه است.
دلم نمی آید از کوشش نازنین همراهم فرزانه سخنی نگویم؛ چرا که در بیشتر کارهای من علاوه بر بازی، طراحی حرکات موزون را نیز به عهده داشته، ولی در این کار با توجه به این که حرکات موزون کوتاه بود،‌ نقش بسیار مشکلی را به عهده داشت؛ چرا که از شخصیت خودش بسیار دور بود و بسیار خوب درخشید و سپاس از اکبر رادی که فرزانه را برای ‌نقش فروغ الزمان پیشنهاد کرد.
یک تئاتر، یک نمایش به اعتقاد من همانند موجود زنده است که متولد می شود، رشد می کند و از او جز خاطراتی به جا نمی ماند. خاطرات تلخ و شیرین و اگر فیلمی از تئاتر به جا می ماند دیگر تئاتر نیست؛ فیلمی است که خاطرات زنده بودن او را به یاد بیاورد و به هر حال تا هست و ارتباط برقرار می کند، زنده است و پس از رفتن از صحنه واقعاً از صحنه رفته است و شاید به همین دلیل است می گویند:«تئاتر هنری است میرا که در لحظه خلق می شود و تا هست، زنده است. روزی که از صحنه کنار رفت، آن نمایش پایان پذیرفته است.»
"لبخند با شکوه آقای گیل" را هر شب ساعت 7 بعدازظهر در سالن اصلی تئاترشهر شاهد هستیم و خدا را شکر که هر شب سالن مملو از تماشاگر است و باز هم خدا را شکر می کنم؛ نه فقط به خاطر این که نمایش من با اقبال مردم رو به رو شده‌، بلکه از آن جهت که مردم به تئاتر روی آورده اند و ما به آرزوی دیرینه همه مان نزدیک می شویم که تئاتر جزئی از زندگی مردم باشد و به اصطلاح در سبد اقتصادی خانواده به تئاتر هم فکر بشود.
و وظیفه خودم می دانم از همه همکاران تئاتری و سینمایی که به دعوت ما آمدند و"لبخند با شکوه آقای گیل" را دیدند‌، تشکر ‌کنم و سپاس گویم همه جوش و خروش ها، همه گل ها، همه نگاه‌های مهربانِ عزیزان را که ما را مورد لطف قرار دادند.

والسلام